مردی که ظهور کرد تا غیبت را باور کنیم
خمینی آخرین تجلی ذوالفقار بود؛ مردی که با ابروانش خیبرهای زمان را در هم می شکست؛ مردی که با لب هایش سماع می کرد؛ ابروان خمینی، ذوالفقار دوره غیبت بود. مردی که ظهور کرد تا غیبت را باور کنیم. مردی که مالک ششدانگ اشتر بود. مردی که سلمان فارسی را به همه زبانهای زنده دنیا ترجمه کرد. مردی که با اباذر برادر بود، اما با اباسیم میانه ای نداشت. مردی که با خون، شمشیر را به زانو در آورد، مردی که در بازارها تجلی می فروخت، مردی که ما را به خودکفایی موج ها رساند. مردی که کشاورزی آخرت را رونق داد، مردی که ما را به اوایل آخرالزمان رساند.
***
کپرنشینان حاشیه تصویر، تشنه یک جرعه آیینه اند. خمینی کجایی؟ خون تفسیر به جوش آمده است، زیارتنامه ها زاری می کنند، شبنم، بی گلبرگ است، شب بی ستاره از بیابان عبور می کند، شقایق ها شیون می کنند.
خمینی کجائی؟ قرار بود به هر کدام از ما یک شاخه گل سرخ هدیه بدهی، قرار بود برای ما، از مرز ملکوت، تجلی وارد کنی، قرار بود ما را به ملاقات خدا ببری، برای پابرهنگان فرهنگ ما، کفش های مکاشفه بخری! نخل ها خم شده اند، هر شب کارونی از دیدگان دماوند می چکد، خروس ها منتظر اذان تواند.
خمینی کجائی؟ ما را به بالاتر از ابر دعوت کن، به پایین تر از عرش، آنجا که برگ های درختان پرهای طاووسانند، آنجا که ... .
(برگرفته از کتاب «نافله ناز»، شطحیات احمد عزیزی، صص20-21)
- ۸۹/۰۳/۱۳
گرچه درک وجودش اقتضای سن ما نبود ولی کلام گیرایش انگار همین امروز و با ما سخن میگوید .