نشت نشا
فصلی از کتاب «نشت نشا»، نوشته رضا امیرخانی
دانشگاه صنعتی شریف یک شعبه بد از دانشگاه های آمریکاست. در آن چیزی تدریس می شود که مسئولان دوست دارند آن را علم بنامند؛ اما این علم، ترجمه ای است نادقیق و ناکارآمد از علم تجربی غربی. بی ریشه و بی اصالت. از زیر بته به عمل آمده و پر روشن است چیزی که ریشه ندوانیده باشد، بزرگ نمی شود. از روزی که شروع کردیم به ترجمه علم، حالی مان نشد که علم تجربی غرب، بر اساس تجربه غربیان از جهان راست شده است و ما اگر بخواهیم علم تجربی داشته باشیم، دست کم باید خودمان تجربه کنیم. هر بچه دبیرستانی این ملک، قوانین نیوتن را بایستی برای امتحاناتش حفظ کند. اما هیچ زمانی درنمی یابد که قانون سوم - هر علمی را عکس العملی است - عیناً از قانون علیت منتج می شود و بوعلی سینا قرن ها پیش در شفا چنین نگاشته است که اگر نبود اصطکاک، جسمی که در فلک متحرک بود، هرگز از حرکت باز نمی ایستاد... هیچ وقت کسی به او قصه های شیخ اشراق، سهروردی حکیم را نشان نداده است که در آن به کرمی شب تاب طعنه می زند که «بی چاره تنگ حوصله است، خود نمی داند که آن روشنایی نفس وی هم از آفتاب است». هیچ گاه به این فکر نکرده است که چرا شتاب و نیرو و جرم در ارتباط هستند. این یکی عقلی بوده یا تجربی؟ حضرت سر آیزاک چگونه این قانون را از دل طبیعت بیرون کشیده بود؟ ما نه فقط از خودمان دور افتاده ایم که از غربیان نیز. قصه شیخ اشراق پیش کش؛ هیچ زمانی کسی برای ما قصه نیوتن را تعریف نکرده است که چگونه سطوح شیب دار را در زوایای مختلف می آزمود و نمودار سرعت و زمان را نقطه - نقطه رسم می کرد و شبه خطی بودن آن را در می یافت و... تا این قصه را به کسی یاد ندهیم، او نمی فهمد که چگونه علم تولید می شود و به عوض تعلیم علم ترجمه ای، باید قصه گفت. به همین سادگی. باید قصه تولید علم را تعریف کرد. یعنی زندگی مولد دانش را به دانش آموزان نشان داد. همان تقدم سیره بر سنت... . از کل نیوتن همین را به ما چپانده اند که یک سیب از بالای درختی - تالاپ - افتاد و همه چیز کشف شد. حالا همه سیستم آموزشی کشور هم منتظر نشسته اند تا سیبی از بالای درخت بیفتد و خورشید مشرقی به درآید... دانش آموز ما چون نحوه تولید علم غربی را نمی فهمد، زندگی علمی را نمی بیند، عادت می کند به لقمه آماده جویدن. پس دستگاه گوارشش نحیف و نحیف تر می شود؛ تا آن جا که به یک هندبوک ساده، یک حل المسائل مبتذل، یک دائرة المعارف تنگ تبدیل می شود. نه او، که استاد دانشگاه هم از متدولوژی علمی بی بهره است. ما نمی دانیم که علم چگونه تولید می شود. برای همین پای این قافله تا به حشر لنگ است. روند ترجمه علم، اگر به تولید علم تبدیل نشود، روزاروز پرت و پلاتر خواهیم شد. تازه حتی با آوردن روش شناسی علم تجربی غرب هم به جایی نخواهیم رسید. دست بالا می شویم یک شعبه از شعبات بد و عقب افتاده دانشگاه های غربی. ما حتی باید روش شناسی علمی مان را نیز خود تولید کنیم و این علم از تولید سؤال آغاز می شود. ما باید بتوانیم سؤال بومی طرح کنیم تا برای یافتن جواب مجبور به تولید علم شویم. سال هاست که باب تولید سؤال علمی در این مملکت بسته شده است. از شور و نشاط علمی هیچ خبری نیست. دانشگاه هایی که در آن علم تولید نشود و زورکی تدریس شود، بدل می شوند به گورستان های علمی. باور کنیم که همیشه این گونه نبوده است... بالا برویم و پایین بیاییم، معمار مسجد شاه اصفهان، اگر شیخ بهایی باشد، سهمی را می دانسته که یعنی چه. کانونش را می توانسته محاسبه کند. انعکاس صوت را درک می کرده و برای همین، منبر را عدل، وسط کانون قرار می داده. با آن ساعت خورشیدی که مثل یک کار سردستی و بی اهمیت، در حیاط پشتی جاسازی کرده است، معلوم می کند که از خط السیر خورشید اطلاع داشته است و دست کم از نوع حرکت نسبی زمین و خورشید و تغییر آن در طی روز و فصل آگاه بوده. نه فقط این که از بار گسترده شکل های سهموی و محاسبه استحکام گنبدها هم چیزکی بارش بوده. گذشته از همه اینها آن قدر ذوق هنری داشته که سردر مسجد را که هم سو با جهات اصلی شرق و غرب است آن قدر بلند بگیرد که انحراف زاویه جنوب با قبله، معماری میدان شاه اصفهان را به هم نریزد. هنوز هم وقتی وارد می شوی، آن چنان در راهرو تاب می خوری و چنان از بلندی و زیبایی بنا کف می کنی که متوجه این تغییر زاویه نمی شوی. سردر ورودی هم سو با جهات اصلی، با محراب، ثلث قائمه اختلاف دارد! این بابا یک علمی داشته است دیگر. نمی توان که همین جور کتره ای نشست و یک چنین بنایی عَلَم کرد که امروز بعد از گذشت چند قرن فقط از نگاه کردنش هوش از سر آدم می پرد... مقایسه اش کنید با معمار این شیر پاکتی سه گوش که به جای مجلس شورای اسلامی به ما قالب کرده اند. یک چیز بی ریخت، جزقلی و بی هویت که نه می توانی وصلش کنی به پیرامید لوور، نه به اهرام مصر... یک چیز من درآوردی بی روح که هنوز که نو است و بنا یک ساله نشده، نمی توان با طیب خاطر جوری به گل مالی نمای آن نگاه کرد که بعد نیاز به دست مالی پیدا نشود و اگر بهایی اختلاف قبله و جنوب را در اصفهان، جوری راست و ریست می کند که به عقل جن هم نمی رسد، این بابا هم جوری این بنا را می سازد که کلی ساختمان را باید دورش خراب کرد تا بنا دیده شود. (و خدا وکیلی ما که رفتیم تا برای رؤیت مآخذ و منابع نوشتار حاضر، این بنا را ملاحظه بفرماییم، برای هزارمین بار در زندگی مان چنان محو مسجد سپه سالار شدیم که اصلاً بنای جدید را ندیدیم. راستی برای شادی روح ارباب کیخسروی زرتشتی، کارپرداز مجلس شورای ملی و میرزا مهدی خان معمار فارغ التحصیل اکول سانترال پاریس صلوات...) معمار این بنای مجلس، آرشیتکت است و درس خوانده است و حکماً کلی بارش است و اگر هم با او مصاحبه کنی، از نقاشی میرو برایت ردیف می کند تا مجسمه مونه؛ اما شیخ بهایی اُمّل است و اَبُل است و پس بی سواد است و آخوند است و تا کی به تمنای وصال تو یگانه است و... به پیر به پیغمبر، شیخ بهایی بیش از این آرشیتکت وطنی زندگی کرده است. زندگی یعنی این که شعر گفته است، تفلسف کرده است، شاگرد پرورانده است، کاریز نجف آباد را احیا کرده است و تقسیم کرده است، حکم فقهی داده است برای مردمی که آب از زمین شان می گذشته که چه سهمی از آب دارند و حق و حقوقشان از کجا تأدیه شود، مسجد ساخته است، خیابان طرح کرده است (جوری که هنوز هم چهار باغ پایین زیباترین خیابان اصفهان است) و در آخر هم آن قدر حالی اش بوده که در شیر و شکر در فصل «فی ذم من صرف خلاصه عمره فی العلوم الرسمیه المجازیه» و فصل بعدی، «فی العلم النافع فی المعاد»، چنین فرموده است: ای کرده به علم مجازی خو نشنیده ز علم حقیقی بو سرگرم به فکرت یونانی دل سرد ز حکمت ایمانی راهی ننمود اشاراتش دل شاد نشد ز بشاراتش تا کی ز شفاش شفا طلبی وز کاسه زهر دوا طلبی تا چند چو نکبتیان مانی بر سفره چرکن یونانی ای مانده ز مقصد عالی دور آکنده دماغ ز باد غرور از علم رسوم چه می جویی اندر طلبش تا کی پویی تا چند زنی ز ریاضی لاف تا کی بافی هزار گزاف ز دوائر عشر و دقایق وی هرگز نبری به حقایق پی در قبر به وقت سؤال و جواب نفعی ندهد به تو اسطرلاب... شیخ نه فقط زیستن هفتاد ساله دنیوی، که هر دو عالم را پیش رو داشته است و این گونه است که علمش رنگ دیگری می گیرد... و حالا با این استحاله اساتید، به جای آثار الباقیه عن القرون الخالیه بیرونی، بایستی منتظر آثار الخالیه عن القرون الباقیه درونی باشیم! *** امروز پربسامدترین عبارتی که لغت نخبگان را در بردارد، همانا عبارت مهاجرت نخبگان است. دقیقاً ماننده مغز در فرار مغزها و انگار اصلاً مغزی که فرار نکند و نخبه ای که مهاجرت نکند، نه مغز است و نه نخبه! و البته عبارت نشت نشا دقیقاً به همین دلیل جعل می شود. ***نشت نشا (جستاری در پدیده فرار مغزها) در چهارده فصل تدوین شده است و توسط مؤسسه انتشارات قدیانی در سال 1384 منتشر شده است. |
- ۹۲/۱۱/۰۶